...هر وقت توی لشکر هفتاد و هفت کاری داشتیم خیلی تحویلمان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند حاجی چطور؟ وقتی می خواستیم بیاییم می گفتند حاجی برونسی رو حتما سلام برسونین...
بسم الله الرّحمن الرّحیم

زندگی نامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی:
حاجی را سلام برسانید
مجید اخوان
قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشکر دیگر عملیات ادغامی داشته باشیم.
آن موقع فرماندهی لشکر هفتاد و هفت جناب سرهنگ صدیق بود. یک روز جلسه مشترکی باهاشون گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشکر هفتاد و هفت نشستیم به صحبت درباره عملیات.
اول ردههای بالای فرماندهی شروع کردن روی نقشهای که به دیوار زده بودند مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپها هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرف ها بیشتر روی جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود این که مثلاً چند تا تانک داریم. دشمن چند تا دارد ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و...
حاجی برونسی آن وقت ها فرمانده تیپ شده بود، تیپ ۱۸ جواد الائمه سلام الله علیه مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو با آن ظاهر ساده و روستایی اش گیرایی خاصی داشت همه نگاهش می کردند مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم با خودم گفتم حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت درباره قضایای تاکتیکی به اندازهای کافی صحبت شد. البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه من می خوام با اجازه شما بزنم توی کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما را نگیره!
این را گفت و زد به جنگ های صدر اسلام جنگ احد از غروری که باعث شکست نیروی اسلام شد حرف زد ادامه داد حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما را مغرور کنه نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره ما هم داریم اول جنگ رو یادتون میاد؟ ماچی داشتیم عراق چی داشت یادتون هست چطوری پدرشونو درآوردیم. متأسفانه ما ترکش این جور چیزها را بعضی وقت ها خورده ایم، ولی عبرت نگرفتیم من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خورد اتفاقاً خیلی هم لازم، ولی از عقیده و معنویت هم نباید غافل بشیم، از این که اصلا پایه و اساس و زیربنای جنگ ما به خاطر چی هست.
همه میخ او شده بودند. او هم هر لحظه گرم تر می شد. خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین سلام الله علیه و سپاه یزید زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.
جو جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. توی ظرف چند ثانیه صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثنا گریه می کردند آنهم چه گریهای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان با همان شور و حال غیر قابل وصفش ادامه داد ما هر چی داریم اینهاست اسلحه وسیله درسته که باید باشه ولی اون کسی که می خواد بچکاند ماشه آرپیجی رو اول باید قلبش از عشق امام حسین سلام الله علیه پر شده باشه و اگه این طوری نباشه نمی تونه جلوی تانک 72 عراق بند بیار...
بالاخره صحبتش تمام شد. حال دیگری شده بود جناب سرهنگ صدیق از آن طرف اتاق بلند شد آمد پیش حاجی گرفتش توی بغل و صورتش را بوسید چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت حاج آقا هر چی شما بگی درباره تیپ خودت، من دربست همون کارو می کنم.
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت فرمانده تیپی که یکیش بود آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. بهش گفت شما با تیپ یک از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چه ایشان گفت مو به مو انجام می دی. بعد دستش را ول کرد ادامه داد این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه ردههای پایین تر هم بگین.
از آن به بعد هر وقت توی لشکر هفتاد و هفت کاری داشتیم خیلی تحویلمان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند حاجی چطور؟
وقتی می خواستیم بیاییم می گفتند حاجی برونسی رو حتما سلام برسونین.
نام کتاب. خاکهای نرم کوشک
نویسنده کتاب. سعید عاکف
نویسنده مطلب. سمیه شریفی